نفرین مادر
شاه سلیمان وقتی که بچه بود آنقدر مادرش را اذیت کرده بود که مادرش از دستش خسته شده بود و یک روز او را نفرین کرد که عاقل از دنیا نرود. سلیمان وقتی که بچه بود از نفرین مادرش اصلاً […]
شاه سلیمان وقتی که بچه بود آنقدر مادرش را اذیت کرده بود که مادرش از دستش خسته شده بود و یک روز او را نفرین کرد که عاقل از دنیا نرود. سلیمان وقتی که بچه بود از نفرین مادرش اصلاً […]
این داستان از مجموعه ‘ آقای آقایان ‘درباره ‘ آقای فضول ‘ است. آقای فضول از بازکردن پاکت دیگران و سردرآوردن از کارهای مردم لذت میبرد. عاقبت یک روز آقای بخار، آقای نقاش، خانم خانهدار و آقای مزرعهدار با نقشه
یکی بود یکی نبود. مورچه کوچولویی بود که خیلی دلش میخواست با خواهر و برادرهایش به صحرا برود و دانه جمع کند. اما خواهر برادرهایش به او میگفتند حالا زوده. وقتی بزرگ شدی با هم به صحرا می رویم. داستان:
قصه “”عمو زنجیر باف”” قصه منظومی است که توسط آقای اسدالله شعبانی نگاشته شده و در شبکه ایران صدا با کارشناسی و مشاوره خانم زهره حیدری و گویندگی خانم آزاده آل ایوب به صورت کتاب گویا تهیه و تنظیم شده
یکی بود یکی نبود، در یک جنگل دور شهری قشنگ و زیبا بود که همه حیوانها در آنجا با خوبی و خوشی زندگی میکردند. در آن شهر یک خوک کله پوک بود که خیلی تنبل بود. خونه ی او تبدیل
روباهی بود زبر و زرنگ با دم قشنگ. یک روزآقا روباهه از جنگل بیرون آمد و به طرف مزرعه ای که در آن جا بود رفت تا شکمی از عزا در بیاورد. روباهه رفت تا در گوشه ای از مزرعه
روباه دم بریده و خاله پیرزن ادامه مطلب
یکی بود، یکی نبود. یک خاله سوسکه بود که اسمش را خاله قزی گذاشته بودند. او نه دوستی داشت و نه همبازی، تک و تنها با مادربزرگش در گوشه ای از دنیا زندگی می کرد. شبی از شبها خانم موشی
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود پیرزنی بود که یک دختر داشت، دختر خاله پیرزن عروسی کرده و به خانه شوهر رفته بود خاله پیرزن تنها مانده بود و از تنهایی حوصله اش سر رفته بود. دلش می خواست
ماجرای خاله پیرزن و کدو قلقله زن ادامه مطلب
“کی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود جوجه طلایی زبر و زرنگ، زرد و قشنگ، سرش را از تخم بیرون آورد و صدا زد: جیک جیک جیکو… هیچکس در دور و بر او نبود جوجه طلایی از توی تخم بیرون
یکی بود یکی نبود. روزی از روزها گنجشکی توی لانه اش نشسته بود و داشت آسمان را تماشا می کرد.آقا گنجشکه آرزو داشت که یک قبا داشته باشد، تا در سرمای زمستان آن را بپوشد. یک مرتبه باد هو کشید
پسری بود به اسم مانی که خیلی خیلی مهربان بود. مانی داستان ما یک برادر کوچک به اسم هانی داشت. او خیلی مهربان بود و در همه ی کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. تا اینکه یک روز مادر
کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» ده جلد است که در هر جلد یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی برای گروه سنی کودک و نوجوان بازنویسی شده است. در این جلد که جلد اول کتاب محسوب میشود بیست و پنج داستان