درسی برای موشها
دو تا موش بودن به نامهای فسقلی و قلقلی، آنها برادر بودند و مادرشان به آن ها علاقه بسیار داشت و هر روز هر چه را که می دانست به آنها یاد می داد تا انها بتوانند موشهای موفقی باشند. […]
دو تا موش بودن به نامهای فسقلی و قلقلی، آنها برادر بودند و مادرشان به آن ها علاقه بسیار داشت و هر روز هر چه را که می دانست به آنها یاد می داد تا انها بتوانند موشهای موفقی باشند. […]
یکی بود یکی نبود دو تا طاووس با هم کنار یک ساحل زندگی می کردند و روزها در جست و جوی دانه همه جا را می گشتند و شبها از ترس حیوانات درنده روی درختهای بلند می خوابیدند. یک روز
در زمانهای قدیم در شهری کوچک مرد بازرگانی زندگی می کرد او از مال دنیا چیزی کم نداشت و بسیار ثروتمند بود،او یک روز خدمتکار خود را صدا می زند و به او می گوید که می خواهد مهمانی بزرگی
یکی بود یکی نبود در روستایی سرسبز، احمد و خانواده اش زندگی می کردند احمد پسری خجالتی بود و این را همه ی مردم ده می دانستند و مادر احمد از این ماجرا خیلی ناراحت بود تا اینکه مادربزرگ او
در جنگلی بزرگ جنگلبان پیری با همسرش زندگی می کرد یک روز که جنگلبان از کلبه بیرون آمد دید که باد شدیدی در حال وزیدن است. او که از وزش شدید باد حیرت زده شده بود رفت تا ببیند درِ
پسر کوچولویی بود به نام علی، او خواب را اصلاً دوست نداشت و دلش می خواست فقط بازی کند، یک روز بعد از ظهر که همه ی اعضای خانواده ی علی کوچولو خواب بودند و او در حال بازی کردند
زن و شوهری بودند که دو دختر به نامهای “این” و “اون” داشتند. “این” بزرگتر و “اون” کوچکتر بود. پدر و مادر آنها فکر می کردند که مهمترین وظیفه شان پیدا کردن شوهرهای خوب برای دخترانشان هست و پدر آنها
آقای باتجربه، آقای بیتجربه ادامه مطلب
در روزگاران قدیم پادشاه پیری عمرش تمام شد و پسر جوانش جانشین او شد. پسر از ناراختی مرگ پدر خود را در اتاقی حبس کرد و این باعث شده بود که همه ی اطرافیان شاه نگران شوند. یک روز وزیر
زن کشاورزی به نام “آنا” بود که با شوهرش در یک مزرعه برنج کار می کرد. آنها سه پسر داشتند که هر سه ی آنها از کشاورزی خوششان نمی آمد و معتقد بودند که آدم از راه کشاورزی پولدار نمی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان پیرزنی بود به نام بی بی مونس. او تک و تنها زندگی می کرد. در باغچه ی خونه ی نقلی بی بی درخت اناری بود که هر سال انارهای سیاه و شیرین
در جنگل سر سبز و پر درختی چند گوریل با هم زندگی می کردند آنها با هم دوست بودند، اسم یکی از ان گوریل ها نارگیلی بود. او با باقی تفاوت داشت و تفاوت او در این بود که خیلی
ابرهای سفید آسمان را پوشانده بودند و هوا خیلی سرد شده بود برفک روی ابرها نشسته بود و با برادرش در مورد اینکه چه قدر خواهر و برادرهایشان پرواز کردند و به زمین رفتند صحبت می کردند و… گوینده: