دونه برفی
ابرهای سفید آسمان را پوشانده بودند و هوا خیلی سرد شده بود برفک روی ابرها نشسته بود و با برادرش در مورد اینکه چه قدر خواهر و برادرهایشان پرواز کردند و به زمین رفتند صحبت می کردند و… گوینده: […]
ابرهای سفید آسمان را پوشانده بودند و هوا خیلی سرد شده بود برفک روی ابرها نشسته بود و با برادرش در مورد اینکه چه قدر خواهر و برادرهایشان پرواز کردند و به زمین رفتند صحبت می کردند و… گوینده: […]
یکی بود یکی نبود نزدیک یک جنگل بزرگ کلبه ای بود که زن و شوهری به همراه دختر و پسرشان انجا زندگی می کردند یک روز انهااز خونه بیرون می روند و دخترشان به انها قول می دهد که از
دهقان زحمتکشی بود که پسری بد اخلاق داشت و از همه چیز ایراد می گرفت. مرد سعی می کرد تا رفتار پسرش را درست کند ولی موفق نمی شد. یک شب که دهقان و پسرش از مزرعه به خانه برگشتند
مهری کوچولو تا صدای زنگ مدرسه را شنید رفت کنار پنجره ایستاد و در انتظار رفتن به مدرسه لحظه شماری می کرد. بابا ی مهری به او گفته بود که او وقتی می تواند به مدرسه برود که ساعت هفت
در زمانه های قدیم سنگتراشی بود که هر روز با پسرش تخته سنگها را می تراشیدند تا برای ساختن ساختمان سنگ درست کنند. سنگتراش در کار خود خیلی مهارت داشت و چون کارش خوب بود مشتری های زیادی داشت. یک
در یک کوچه ی زیبا کنار درخت های سیب و هلو، درختی بود پر از شکوفه های زیبای زرد آلو. پای درختها جوی آبی بود که راه خودش را از میان کوچه ها و باغها باز می کرد و به
چوپانی بود که سگی پیر داشت یک روز او تصمیم گرفت که سگ را ببرد و در جنگل رها کند و بعد از آن به فکر نگهبان دیگری برای گوسفنده و روباه خود باشد…… گوینده: مریم نشیبا نویسنده: علیرضا
در قدیم ها پسر کوچکی بود که با پدر و مادرش در یک کلبه کوچک در جنگل زندگی می کردد. پسر بچه داستان ما اسمی نداشت و دنبال اسمی برای خود می گشت. یک روز رفت و رفت تا به
در زمان های قدیم پسری بود به نام “چان” که در مدرسه شبانه روزی زندگی می کرد، پشت مدرسه ی او جنگل بزرگی وجود داشت که پر از شاه بلوط بود یک روز او از استادش اجازه گرفت تا به
در یک باغچه ی بزرگ کنار سبزی ها و درخت های دیگر یک تربچه نقلی زندگی می کرد. او از اینکه در خاک بود خسته شده بود و می خواست بیرون بیاید. خاک که صدای تربچه را شنید.. گوینده:
شاه سلیمان وقتی که بچه بود آنقدر مادرش را اذیت کرده بود که مادرش از دستش خسته شده بود و یک روز او را نفرین کرد که عاقل از دنیا نرود. سلیمان وقتی که بچه بود از نفرین مادرش اصلاً
در یک مزرعه کوچکی دهقان جوانی با زن و پسرش زندگی می کردند. آنها از زندگیشان راضی بودند تا اینکه یک روز که دهقان به خانه اش بر می گشت زن و شوهری را دید که خیلی پیر بودند و