صبح روز بعد، دایی لیلی به خانهی آنها آمد. مادر گفت:”لیلی به داییجان سلام کن!” اما لیلی سرش را برگرداند و با بیادبی گفت:”نمیتوانم، نمیخواهم، سلام کنم!”
مادر به دایی جان نگاه کرد و گفت:”میبینی چه قدر لجباز شده؟ نمیدانم با او چهکار کنم!” داییجان لبخندی زد و گفت:”اما من میدانم!”
سلام به همهی دوستان خوبم. امروز میخواهم براتون قصهی دختری رو تعریف کنم که خیلی لجباز و یهدنده است. معلم، پدر، مادر و حتی دوستان و بستگان هم از این لجبازیها خیلی ناراحت بودند. بچههای عزیزم اسم این دختربچه “لیلی ” است.
شما چی؟ بچهی لجبازی هستید یا دوستی دارید که لجبازی اون همه رو ناراحت و رنجیده کنه؟
خوب! من مطمئنم که دوستای من از لجبازی خیلی بیزارند. اما اگه کسی رو میشناسید که یهکمی هم لجبازِه، همین الان این داستان رو بهش هدیه بدهید …
من امیدوارم نتیجهی خوبی میگیرید.
گوینده: سارا عشقی نیا
نویسنده : تونی گراس
مترجم کتاب گویا: سارا قدیانی
منبع: ایران صدا