آن سال، زمستان با باد سخت و تندی شروع شد. هوا به طور عجیبی سرد و گزنده بود. برف یکریز و بیامان میبارید. هر روز صبح، قبل از رفتن به مدرسه، مادرم مرا زیر کرسی مینشاند که گرم بشوم؛ اما تا از خانه بیرون میرفتم تنم یخ میزد و گرمای چند لحظه پیش را فراموش میکردم. یکی از روزهای سرد و یخزده زمستان که از مدرسه به خانه برمیگشتم، پشت شیشه یک مغازه چشمم به کاغذی افتاد که روی آن با خط درشت و خوانا نوشته بودند: جوراب پشمی رسید. زیر آن کاغذ یک جفت جوراب آویزان بود و به نظر میآمد خیلی ضخیم است. جوراب در نظرم مثل یک ستاره میدرخشید……..
گوینده: سارا عشقی نیا
نویسنده: فروزنده خداجو
منبع: ایران صدا